Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «عصر ایران»
2024-04-29@14:50:08 GMT

آدینه با داستان/ کفش‌های سفید، کفش‌های سیاه

تاریخ انتشار: ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۶۶۰۷۷۴

داستان کوتاه

مریم رحمَنی

 چراغ ماشين که جلوی پای‌مان را روشن کرد توانستم چندتایی‌شان را ببینم. کیسه‌ی حمام، سنگ پا، تیغ ریش تراشی، دستکش، کیسه‌ی نایلونی. کل سرمایه‌مان همین‌ها بودند. پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و تکه‌ای از چادر مادرم را توی دست‌هایم فشار می‌دادم. نور ماشين که داشت از روی بساط‌مان می‌گذشت، چشم‌هایم توی چشم‌های دختری که عقب ماشین نشسته بود جا ماند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

چشم‌هایش را نشانده بود روی دست‌هایم.


  بوی گلاب از چادر مادرم بلند می‌شود، تنش همیشه بوی گلاب می‌دهد. هیچ‌کدام‌شان حرفی نمی‌زنند. پدر روی دو پایش نشسته و برای هزارمین بار جنس‌ها را مرتب می‌کند.


  خودم را توی بغل مادرم جمع می‌کنم، مثل آن‌وقت‌ها که دل‌پیجه دارم. اینجوری دردهایم کمتر می‌شوند، گاهی فکر می‌کنم لابد دردهایم را به مادرم می‌دهم. اگر اینطور باشد خیلی بد است. چون می‌دانم آنقدر درد در تن و روح مادرم هست که دردهای من روی‌شان می‌مانند، شاید سر بخورند و بریزند زیر پایم.


 چشم‌های دختر خشک می‌شود روی دست‌های من. روی بساط ما؛ و شال گردن قهوه‌ای را از گردنش باز می‌کند. ماشين می‌پیچد و کمی آن‌طرف‌تر می‌ایستد. دختر پیاده می‌شود. مادرم چادرش را روی سرش جابجا می‌کند. پدرم دست‌هایش را روی شانه‌هایم فشار می‌دهد. پشت گردنم تیر می‌کشد، اما دوست دارم تا ابد این کارش را تکرار کند.


  چرا نزدیک نمی‌شود؟ سعی می‌کنم توی ذهنم تصویرشان را بازسازی کنم. کیسه‌ی حمام! تیغ ریش‌تراش! دستکش! سنگ پا! کیسه‌ی نایلونی! کدام‌شان به دردش می‌خورد؟ به پدرم گفته بودم اسباب‌بازی بهتر است، فکر کرده بود برای خودم می‌گویم و حرفم را از کنار گوشش رد داده بود. 


  دستش را دراز می‌کند و از هر کدام، یکی برمی‌دارد. می‌چیندشان کنار هم نزدیک  پایش. سرفه‌اش قطع نمی‌شود و مدام رویش را برمی‌گرداند. توی چشم‌هایش آب جمع شده و از دهانش بخار صورتی گلوله می‌شود و شکل عروسک‌های پارچه‌ای توی مغازه‌ها را می‌گیرد. دستم را دراز می‌کنم بگیرم‌شان. پدرم دستم را می‌کشد و می‌چسباند به پهلویم. مادرم چادرش را جلوتر می‌کشد. 


  توی چشم‌هایش، چشم‌هایم جا باز می‌کنند. خودم را می‌چسبانم به مادرم. پدرم به دست‌هایش و به کیفش نگاه می‌کند. منتظر چند اسکناس است. از صبح مدام می‌گفت امروز، روز ما نیست. هیچ چیز نفروخته بودیم و حالا دیگر آنقدر شب شده بود که می‌توانستم سرم را روی زانوی مادرم بگذارم و چادرش را بکشم روی سرم و خواب عروسک‌های توی ابرها را ببینم. 


  پولی که به پدرم می‌دهد بیشتر از پولی‌ست که از فروش آن چند قلم جنس نصیب‌مان می‌شد. 


   سرش را یک‌وری کج می‌کند و یک چیزی که نمی‌دانم اشک است یا اثر سوز سرما یا فشار سرفه‌های پی‌درپی از چشم راستش می‌ریزد روی گونه و تندی می‌رسد تا زیر چانه و بعد دیگر مسیرش را گم می‌کنم. نمی‌دانم چرا دلم پیچ می‌زند و توی دهانم بوی شیر مانده پخش می‌شود. 


  گوشه‌ی چادر مادرم را کنار می‌زند و می‌پرسد دیگر که حامله نیستی؟ پدرم نفسش را محکم به بیرون می‌دهد، زانوی راستش را می‌چسباند به زمین، نیم‌خیز می‌شود و اسکناس‌ها را می‌چپاند توی جیب شلوارش. 


  صدای ریز گریه‌های مادرم را می‌شنوم. صورتم را نزدیک تنش می‌کنم تا یک جای نرم و کمی گود پیدا کنم و سرم را تویش جا بدهم. مادرم همینجور که صدای گریه‌اش بلندتر می‌شود، دستش را دورم می‌رساند و آرام‌آرام به پشتم می‌کشد.


  می‌شنوم که از مرگ خواهرم چیزی گفت. از اینکه آن‌قدر کوچک بود که تحمل سرما را نداشت. از این‌که آن‌قدر سرفه‌هایش بند نیامد که خفه شد.


   دختر تند و تند سرفه کرد تا که نشست روی زمين. از باریکه راهی که پشت چادر مادرم درست کرده بودم دیدمش که دو دستش را محکم گرفت به سینه‌اش و سرش را آن‌قدر پایین آورد که دیگر نمی‌توانستم از آن باریکه راه چیزی ببینم.


   صدای متصل مادرم را می‌شنیدم که وای وای می‌گفت و اسم خواهرم را ریز ریز به زبانش می‌آورد.


   از آن سال بلوا که خواهرم مثل یک تکه یخ روی دست مادرم مانده بود تصویری محو مثل اثر سرفه‌های صورتی دختر به‌خاطرم مانده. 


   تمام آن زمستان مادرم از تنها اتاقی که آن سر شهر گیرمان آمده بود بیرون نیامد. ساعت‌های بازی من کنار آن پاساژ قدیمی و بزرگ که از صبح خیلی زود تا آن‌وقتی از شب که خیابان پهن و بلند جلوی روی‌مان از ماشين و اتوبوس و بوق و سروصدا خالی‌تر می‌شد، پر از آدم بود، از من گرفته شده بود.


   توی دست‌های مادرم چند بسته آدامس همه‌ی دارایی‌مان بود.


   سرگرمی اصلی من دیدن و شماره‌گذاری رنگ کفش‌های عابران بود. تا ١٠ بیشتر بلد نبودم بشمرم و به ١٠ که می‌رسیدم دوباره از اول شروع می‌کردم. گاهی می‌شد شب‌ها که مادرم حوصله‌ای داشت و می‌خواست باهام حرف بزند مثلا می‌پرسید امروز چندتا کفش سفید دیدی؟ و من می‌گفتم مثلا ١٠ تا ١٠تا. مادرم می‌خندید و دست‌های یخ‌زده‌اش را به سرم می‌کشید و چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم....

    شکمش که جلوتر آمده بود یک‌روز صبح شنیدم به پدرم می‌گوید دیگر نمی‌تواند روی زمين سرد بنشیند و می‌گفت برای بچه خوب نیست. من که زیر پتو خودم را جمع کرده بودم فکر کردم من را می‌گوید. می‌دیدم روزهایی که خیلی سرد بود مادرم نمی‌گذاشت روی پله بنشینم و تمام روز من را توی آغوشش می‌گرفت و مدام چادرش را می‌کشید پایین پایم و چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم... 

  بچه که به دنیا آمد، پدرم که خیلی کم پیش می‌آمد ببینم دارد حرف می‌زند یا می‌خندد، آمد کنارم نشست و یک آب‌نبات داد دستم. چیزی گفت که نفهمیدم... 

  خواهرم خیلی کوچک بود که دوباره رفتیم نشستیم کنار آن پاساژ و من کفش‌ها را شمردم... سفیدها ١...٢...٣... سیاه... سیاه... آبی... صدای گریه‌ی خواهرم هم حواس من را پرت می‌کرد هم کفش‌هایی که راه می‌رفتند را جلوی پای‌مان ثابت می‌کرد.


   یک‌بار آن‌وقت‌ها که شکم مادرم بزرگ شده بود دوباره دختر آمد نشست کنار مادرم. چشم‌هایش روشن بود و کفش‌هایش سیاه. شال گردن قهوه‌ای‌اش را از گردنش باز کرد و پیچاند دور گردنم. یک کیسه خوراکی داد دستم و چانه‌ام را بین انگشت‌هایش گرفت و چندبار آرام‌آرام نوازش کرد. کمی کنار مادرم نشست و بی که حرفی بزند چند بسته آدامس خرید و رفت.


   وقتی رفت مادرم گفت: دستش خوبه. هروقت ازم آدامس می‌خره تا شب هیچی رو دستم نمی‌مونه.


  بعد پاکت شیر را برایم باز کرد و یک تکه از کیک را توی دهانم گذاشت. تکه‌ی دیگرش را توی دهان خودش. و چیزی گفت که نفهمیدم چه بود... 

   خواهرم که مرد، پدرم خانه را عوض کرد. یک اتاق دیگر گرفت که چند پله می‌خورد و آن‌قدر می‌رفت زیر زمین که روز هم سیاه بود مثل شب. مثل رنگ کفش‌هایی که از ١٠ تا ١٠تایی هم بیشتر بودند. من بزرگ‌تر شده بودم و پدرم هم همراه ما می‌آمد. جاهای شلوغ را دوست نداشت. همین‌طور که راه می‌رفتیم، یک گوشه‌ای کنار یک ساختمان کوچک یا نزدیک یک درخت، زیرانداز را پهن می‌کرد و من را می‌نشاند کنار پایش. مادرم چادرش را هی می‌کشید جلوی صورتش و پدرم سرش را می‌گذاشت بین زانوهایش و چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. 

                                                                            *********
   آن‌قدر بزرگ شده بودم که دیگر درد را توی چشم‌های مادرم و دست‌های خشک پدرم ببینم.  آن‌قدر بزرگ شده بودم که به پدرم بگویم به‌جای کیسه‌ی حمام و سنگ پا، عروسک بچینیم روی بساط. می‌دانستم هیچ پدر و مادری از خواسته‌ی بچه‌اش نمی‌گذرد و عروسک‌ها بیشتر از تیغ ریش‌تراش خریدار دارند. پدرم فکر می‌کرد عروسک‌ها را برای خودم می‌خواهم و می‌گفت عروسک روی دست‌مان می‌ماند. 


  مردم حمام می‌روند و این چیزها دیگر خیلی توی هر مغازه‌ای پیدا نمی‌شود. 


  مادرم حرف نمی‌زد. از روزی که خواهرم مثل یک تکه یخ روی دست‌هایش ماند مادرم یخ زد. فقط گاهی چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. 

                                                                       **************
 
  صبح که می‌خواستیم از خانه بزنیم بیرون، زیر پای‌مان برف‌های دیروز یخ زده بودند. مادرم هی پا به پا می‌کرد که خانه بمانیم. خواهرم سرفه می‌کرد و از دهانش بخار صورتی گلوله می‌شد و شکل عروسک‌هایی را می‌گرفت که هر روز توی مغازه‌ها می‌دیدم. پدرم هی از در اتاق بیرون می‌رفت، کفش‌هایش را می‌پوشید و هی برمی‌گشت و کفش‌هایش را در می‌آورد. دستش را می‌گذاشت روی پیشانی خواهرم و با صدایی که انگار داد بزند به مادرم می‌گفت این بچه مگه دوا نمی‌خورد؟

   مادرم دست‌هایش می‌لرزید و بچه را می‌چسباند به خودش و می‌گفت به خدا که می‌خورد. می‌خواستم خودم را به خواب بزنم که مادرم از رفتن منصرف شود اما سرفه‌ها و گریه‌های خواهرم از زیر پتو می‌کشاندم بیرون و دست‌های مثل تنورش را می‌گرفتم توی دست‌هام. می‌شدم یک تکه نان تازه از تنور در آمده و از جا جست می‌زدم و چشم‌های ترسان مادرم را می‌ديدم که می‌خواست پشت دست‌هایش که پی‌درپی می‌کشید روی چشم‌ها، پنهان‌شان کند. اما نمی‌شد که نمی‌شد. 


  تنور داغ خواهرم که سرد شد، دست‌های مادرم دیگر نلرزید. اشک‌هایش روی صورتش یخ زد. پدرم کفش‌هایش را در نیاورد و کُتش آویزان شد. بخار صورتی توی خانه می‌چرخید و شکل ابرها را می‌گرفت. دست‌هام را دراز می‌کردم و به خیالم می‌گرفتم‌شان. پتو را برداشتم و روی تکه یخی که روی دست‌های مادرم مانده بود گذاشتم. شب شده بود و داشتم فکر می‌کردم چند کفش سیاه و چند کفش سفید از جلوی پاساژ رد می‌شوند. صداهایی می‌شنیدم که نمی‌فهمیدم. 

                                                                             ************
 
دختر شال گردن قهوه‌ای‌اش را از گردنش باز کرد. پیچید دور گردن من. با انگشت‌هایش چانه‌ام را نوازش کرد. بخار صورتی اطرافش را با دست پراکنده کرد و خودش را کنار مادرم جا داد. سرش را گذاشت روی زانوهای مادرم و پرسید آدامس نداری؟

کانال عصر ایران در تلگرام بیشتر بخوانید: آدینه با داستان/ از کافه‌نادری تا رِنگ شهرآشوب

منبع: عصر ایران

کلیدواژه: آدینه با داستان روی دست توی چشم چادر مادرم عروسک ها دست هایش چشم هایش کفش هایش سرفه ها کفش ها یک تکه آن قدر کیسه ی

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.asriran.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «عصر ایران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۶۶۰۷۷۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرده است

روزنامه اعتماد- بهاره شبانکارئیان- طی چند هفته گذشته خواهر کیومرث پوراحمد در فضای مجازی ادعایی مبنی بر قتل برادرش مطرح کرد. پس از این ادعا سعی کردم با خانواده این کارگردان و فیلمنامه‌نویس مشهور سینمای ایران صحبتی داشته باشم. همسر و خواهر مرحوم پوراحمد حاضر به گفتگو نشدند، اما دخترمرحوم حاضر شد گفت‌وگویی داشته باشد، آن هم پس از پیگیری‌های مکرر و چندین روزه‌ام. لازم به ذکر است که عنوان کنم این گزارش صرفا بر اساس گفته‌های دخترمرحوم کیومرث پوراحمد تنظیم شده است و انتشار آن از سوی روزنامه به معنای تایید یا رد صحبت‌های مصاحبه‌شونده نخواهد بود. همچنین در مورد عنوان این گزارش نیز لازم می‌دانم توضیح دهم که «پرونده باز است» نام آخرین فیلمی است که به کارگردانی و نویسندگی کیومرث پوراحمد ساخته شده و موضوع آن برگرفته از پرونده‌ای جنایی و پرحاشیه در دهه ۸۰ است.

«ما مطمئن هستیم و می‌دانیم پدرم خودکشی نکرده است. پدرم قرار بود برای تدوین فیلم «پرونده باز است» به تهران برگردد و برای آینده برنامه داشت.» اینها بخشی از صحبت‌های دختر کیومرث پوراحمد برای «اعتماد» است. او مدعی است پدرشان خودکشی نکرده است...؛ و این در حالی است که تصویری از حلق‌آویز شدن این کارگردان سینما نیز نشان می‌دهد؛ آثار جراحت روی دو دست او وجود داشته است. همچنین اطلاعات جدیدی به تازگی در مورد ثبت شکایت خانواده شنیده شده که «اعتماد» آن را صد درصد تایید نمی‌کند، اما این اطلاعات حاکی از آن است که خانواده پوراحمد شکایتی با موضوع مرگ مشکوک مرحوم پوراحمد ثبت کردند. ۱۶ فروردین ماه ۱۴۰۲ اخباری ضد و نقیض در رسانه‌ها و مجلات هنری منتشر شد. ابتدا برخی رسانه‌ها نوشتند؛ کیومرث پوراحمد، کارگردان و فیلمنامه‌نویس مشهورایرانی در ویلایی در بندر انزلی بر اثر ایست قلبی درگذشت، اما ساعاتی بعد یک مجله هنری دلیل مرگ کیومرث پوراحمد را خودکشی اعلام کرد.

مرکز اطلاع‌رسانی پلیس نیز در اطلاعیه‌ای در مورد مرگ کیومرث پوراحمد اعلام کرد: «در پی اعلام یک فقره خبر فوت مشکوک فردی سالخورده در دهکده ساحلی بندر انزلی به مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰ موضوع در دستور کار کارآگاهان پلیس آگاهی شهرستان بندر انزلی قرار گرفت. با توجه به اهمیت رخداد، پلیس آگاهی برای بررسی صحت و سقم موضوع در محل حادثه حضور پیدا کردند که با جسد بی‌جان کارگردان نام آشنای کشورمان کیومرث پوراحمد مواجه شدند. یافته‌های پلیس حاکی از آن است که در کنار جسد مرحوم پوراحمد نوشته‌ای کشف شده است که متاسفانه حکایت از اقدام او به خودکشی دارد.»

با این حال و با گذشت یک‌سال از این ماجرا در فروردین ماه ۱۴۰۳، توران پوراحمد؛ خواهر کیومرث پوراحمد در فضای مجازی اعلام کرد که برادر او به قتل رسیده وآثار جراحت بر بدن او مشهود بوده است.

پس از اظهارات خواهر کیومرث پوراحمد «اعتماد» سعی کرد با یکی از اعضای خانواده پوراحمد گفت‌وگویی داشته باشد.


پدرم می‌دانست

چه بلایی می‌خواهد سرش بیاید

دختر کیومرث پوراحمد در مورد روز حادثه می‌گوید: «پدرم اکثرا هر چند وقت یک بار از شخصی که در شمال می‌شناخت ویلا اجاره می‌کرد و به شمال می‌رفت، چون می‌خواست بنویسد و خلوت کند. معمولا هم تنها به آنجا می‌رفت؛ یعنی اولین‌بار نبود که تنها به شمال رفته بود. قرار بود به تهران برگردد، چون قرار‌های مختلف داشت، اما ناگهان آن اتفاق افتاد؛ روز حادثه صاحب ویلا به آنجا رفت و با آن صحنه روبه‌رو شد و به پلیس اطلاع داد. همه خانواده هر کدام به نوع خودمان بر این موضوع تاکید داریم که پدرمان شمال نرفت که خودش را بکشد.»

او در پاسخ به اینکه آیا مرحوم قبل از مرگ‌شان پیگیر فیلم «پرونده باز است» بوده، نیز می‌گوید: «فیلم «پرونده بازاست»، هنوز تمام نشده بود و تدوین آن مانده بود. همان موقع که پدرم شمال بود با او صحبت کردم و او به من گفت می‌خواهد به تهران برود تا بخشی از موزیک‌ها و مونتاژ فیلم «پرونده باز است» را تغییر دهد. قرار‌های مختلف داشت. به این موضوع نیز در یک استوری که مصادف با چهلم پدرم می‌شد، اشاره کردم و از تلفن‌ها و پیام‌هایی که مربوط به همین قرار‌های کاری می‌شد، مطلبی نوشتم. یعنی پدرم برای آینده برنامه داشت حتی قرار بود به زاهدان برود و خواهرش را ببیند. قبل از حادثه با خواهرش و شوهرخواهرش صحبت کرده بود و قرار بود به زاهدان سفر کند. خلاصه هزار برنامه داشت و با چندین نفر قرار کاری گذاشته بود. کتاب‌هایش در مرحله چاپ بود و قرار بود نشریه مهری که داخل لندن است کتاب‌های او را به چاپ برساند، اما ناشر نشریه مهری آدم فرصت‌طلبی بود و ما نمی‌دانیم پدرم با این آقا قرارداد داشته یا نداشته؟ وکیلی که در ایران می‌شناختیم، توانست پیگیر این موضوع باشد. به هر حال پدرم باید در چاپ این کتاب‌ها سهیم بوده باشد، اما خب دست کسی به ناشر داخل لندن نمی‌رسد، چون ایران نیست. حتی ما تلفنی با آن ناشر صحبت کردیم و قرار بود قرارداد‌ها را برای‌مان ارسال کند، اما تا الان هیچی برای ما ارسال نکرده است. غیر از یک کتاب که به چاپ رسید و پدرم آن را در سفری که داشت برای من آورد، گفته بود کتاب‌های دیگر هم برای چاپ دارد، اما کتاب‌ها تمام نشد و مرحله نهایی را رد نکرده بود. پدرم وسواس شدیدی به تمام کارهایش داشت. در هر صورت می‌خواهم این را بگویم که پدرم کلی پروژه داشت که می‌خواست آنها را به اتمام برساند. فیلم آخر او یعنی «پرونده باز است»، هم فیلم پدرم هست و هم نیست، چون تهیه‌کننده برخی سکانس‌ها را حذف کرد و تغییر داد.»

دختر کیومرث پوراحمد در مورد ادعای عمه خود در فضای مجازی مبنی بر قتل پدرش نیز می‌گوید: «عمه‌ام هر چه نوشته درست است، اما در مورد رسیدگی به پرونده و جزییات پرونده فعلا اصلا صحبت نخواهیم کرد تا زمان مناسب آن فرا برسد، اما این را بگویم که پدرم می‌دانست چه بلایی می‌خواهد سرش بیاید، ولی اینکه خودش را کشته باشد به هیچ‌وجه درست نیست.» ....


۱۶ فروردین ماه ۱۴۰۲ فلاح میری، دادستان مرکز گیلان در رابطه با نامه کشف شده در محل فوت کیومرث پوراحمد و خبر فوت او اعلام کرد: «نوشته‌ای که همراه مرحوم پوراحمد کشف شده، نوشته‌ای کاملا شخصی، خصوصی و خانوادگی است. مرحوم در انتهای نامه تاکید کرده غیر از خانواده‌اش کسی از محتوای نامه باخبر نشود و با توجه به اینکه خانواده مرحوم از محتوای نامه مطلع هستند در صورت صلاحدید محتوای آن را منتشر خواهند کرد. همچنین به محض دریافت گزارش، بازپرس ویژه قتل در محل حاضر شد و با بررسی‌های اولیه نظر برخودکشی این کارگردان سینما داشت که واکاوی جزییات، مستلزم رسیدگی دقیق قضایی است. جسد به پزشکی قانونی انتقال داده شد تا علت تامه مرگ بررسی شود و خبر تکمیلی متعاقبا اطلاع‌رسانی می‌شود.»

این در حالی است که تاکنون و با گذشت یک‌سال هنوزخبر تکمیلی مربوط به علت تامه مرگ از سوی ضابطان و مراجع قضایی منتشر نشده است.

۳۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲؛ چهلمین روز درگذشت کیومرث پوراحمد، اکثر خبرگزاری‌ها از جمله اطلاعات آنلاین به یادداشتی در صفحه اینستاگرامی دختر کیومرث پوراحمد اشاره کرد و نوشت: «چهلم شد. چهل روز گذشت از آن روزی که دنیای ما برای همیشه عوض شد. این انسان عاشق ایران بود. عاشق ایران و مردمش بود. از آنها الهام می‌گرفت و در عوض عشقش را توی آثارش تقدیم می‌کرد به مردم پاک و مهربان ایران زمین. همه صحبت‌ها، مسیج‌ها و ویس‌های پدرم در ساعت‌های آخر زندگی شاد و پر از امید بود. در طول دو، سه ساعت تصمیم می‌گیره به زندگی خودش خاتمه بده؟ خودش را با دست و بدن زخمی، کبود و آسیب‌دیده حلق‌آویز کنه؟ ما را که باکی نیست، زمین گرده و خدا بزرگ و مهربون و همیشه هم باهامون.»

پگاه پوراحمد در آخر تاکید کرد: «پرونده باز است.» ...



دیگر خبرها

  • تشکر خانواده شهید الداغی از وحید شمسایی
  • توضیح تصویری ژابی آلونسو درباره نقش‌هایش در تیم‌های مورینیو و گواردیولا / فیلم
  • مادرم با هدیه وحید شمسایی روحیه گرفت
  • اینتر ۲ - ۰ تورینو/ قهرمان به پیروزی‌هایش ادامه می‌دهد + فیلم
  • قصه عبرت آموز یک دزد!
  • از کوچه‌باغ تا باغ‌کاجی | طرشت هنوز به باغ‌هایش معروف است
  • من، مادرم، خواهرم و برادرم را سلاخی کرده‌ام!
  • دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرد
  • دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرده است
  • ستاره رئال امضای هم‌تیمی‌هایش را جعل می‌کند!